✨I won't let you go🌙 🌹couple: HunHan🌹 💕Genre: Romance'historical💕 {part 6}
کلافه بود و نگران. از صبح که مجبور شده بود با همسرش به دیدن ملکه بره، سهون رو ندیده بود و این نمک شده بود و روی زخمش میپاشید.
-حالت خوبه شاهزاده؟
مادرش به آرومی پرسید و لوهان بعد از قورت دادن بزاقش، تایید کرد.
-ممنونم از نگرانیتون سرورم.
مادرش لبخندی زد و گفت:
-انتظارش رو نداشتم. قبل از مراسم حالت خوب نبود و رنگ به صورتت نمونده بود. فکر میکردم برای همخوابی باید خیلی منتظر بمونیم..!
لوهان با ترس به مادرش خیره شد. نمیفهمید منظور مادرش چیه.
-من و شاهزاده هردو برای بقای این سلطنت تحت فرمان شماییم ملکه!
دختری که فقط یک روز بود عنوان همسرش رو یدک میکشید، گفت و همونطور نشسته، تعظیم کرد.
-خوشحالم که این رو میشنوم همسر شاهزاده*. میدونستم میتونم روی انتخاب قبلیهات حساب کنم..!
لوهان اخم کرد. هیچی از حرفهای اونها نمیفهمید و حس میکرد وسط جمعیتی از دروغگوها گیر افتاده.
لوهان با شنیدن اون جمله، حس کرد دنیا رو بهش دادن. نفس راحتی کشید و راحتتر از قبل، نشست.
در کشویی کنار رفت و سهون وارد اتاق شد. تعظیم کرد و بعد از صاف ایستادن، گفت:
سهون با فاصله، دقیقا پشت لوهان روی زانوهاش نشست و سرش رو به نشونهی احترام، پایین گرفت. لوهان نمیفهمید چه اتفاقی داره میفته و هنوز هم اضطراب داشت، اما همينکه حضور سهون رو دقیقا پشت سرش حس میکرد، برای بهتر کردن حالش کافی بود.
-طبق صحبتهای همسر شاهزاده و ندیمههایی که مراقب اتاق شاهزاده بودن، من باید منتظر نوهام باشم!
لوهان با چشمهای درشت شده به مادرش خیره شد. باورش نمیشد چی میشنوه. داشت به این فکر میکرد که مادرش از کجا به این نتیجه رسیده که با یادآوری رابطهی شب قبلش با سهون، به سختی بزاقش رو قورت داد... پس نقشهی سهون این بود.
سرش رو پایین انداخت تا سرخی گونههاش مشخص نشه و ملکه بلافاصله گفت:
-خجالت شاهزاده همه چیز رو ثابت میکنه!
لوهان با خجالت به سرعت از جاش بلند شد و سرش رو خم کرد و گفت:
-من میرم به مطالعهام برسم سرورم.
تعظیم کرد و با اجازهی مادرش، از اتاق بیرون رفت. چیزی نگذشته بود که سهون هم بیرون اومد و لوهان بدون هیچ حرفی و فقط با یه نگاه بهش فهموند باید با هم برن اتاق لوهان چون نیازه که الان توضیحاتش رو بشنوه.
سهون میتونست ببینه که شاهزادهاش عصبانیه، پس بدون هیچ حرفی، فقط دنبالش کرد. لوهان به محض ورودش به اتاق و بیرون رفتن خواجهی همراهش، به سمت سهون برگشت و با نگاه ناراحت و بیوقفه گفت:
-نقشهات این بود؟ حالا وقتی 9 ماه گذشت و هیچ خبری از بچه نبود، مجبورم میکنن دوباره ازدواج کنم چون فکر میکنن اون دختر یه مشکلی داره. اصلا اون دختر چطور قبول کرد باهات همکاری کنه؟ چطور ممکنه که...
-حالت خوبه شاهزاده؟
مادرش به آرومی پرسید و لوهان بعد از قورت دادن بزاقش، تایید کرد.
-ممنونم از نگرانیتون سرورم.
مادرش لبخندی زد و گفت:
-انتظارش رو نداشتم. قبل از مراسم حالت خوب نبود و رنگ به صورتت نمونده بود. فکر میکردم برای همخوابی باید خیلی منتظر بمونیم..!
لوهان با ترس به مادرش خیره شد. نمیفهمید منظور مادرش چیه.
-من و شاهزاده هردو برای بقای این سلطنت تحت فرمان شماییم ملکه!
دختری که فقط یک روز بود عنوان همسرش رو یدک میکشید، گفت و همونطور نشسته، تعظیم کرد.
-خوشحالم که این رو میشنوم همسر شاهزاده*. میدونستم میتونم روی انتخاب قبلیهات حساب کنم..!
لوهان اخم کرد. هیچی از حرفهای اونها نمیفهمید و حس میکرد وسط جمعیتی از دروغگوها گیر افتاده.
لوهان با شنیدن اون جمله، حس کرد دنیا رو بهش دادن. نفس راحتی کشید و راحتتر از قبل، نشست.
در کشویی کنار رفت و سهون وارد اتاق شد. تعظیم کرد و بعد از صاف ایستادن، گفت:
سهون با فاصله، دقیقا پشت لوهان روی زانوهاش نشست و سرش رو به نشونهی احترام، پایین گرفت. لوهان نمیفهمید چه اتفاقی داره میفته و هنوز هم اضطراب داشت، اما همينکه حضور سهون رو دقیقا پشت سرش حس میکرد، برای بهتر کردن حالش کافی بود.
-طبق صحبتهای همسر شاهزاده و ندیمههایی که مراقب اتاق شاهزاده بودن، من باید منتظر نوهام باشم!
لوهان با چشمهای درشت شده به مادرش خیره شد. باورش نمیشد چی میشنوه. داشت به این فکر میکرد که مادرش از کجا به این نتیجه رسیده که با یادآوری رابطهی شب قبلش با سهون، به سختی بزاقش رو قورت داد... پس نقشهی سهون این بود.
سرش رو پایین انداخت تا سرخی گونههاش مشخص نشه و ملکه بلافاصله گفت:
-خجالت شاهزاده همه چیز رو ثابت میکنه!
لوهان با خجالت به سرعت از جاش بلند شد و سرش رو خم کرد و گفت:
-من میرم به مطالعهام برسم سرورم.
تعظیم کرد و با اجازهی مادرش، از اتاق بیرون رفت. چیزی نگذشته بود که سهون هم بیرون اومد و لوهان بدون هیچ حرفی و فقط با یه نگاه بهش فهموند باید با هم برن اتاق لوهان چون نیازه که الان توضیحاتش رو بشنوه.
سهون میتونست ببینه که شاهزادهاش عصبانیه، پس بدون هیچ حرفی، فقط دنبالش کرد. لوهان به محض ورودش به اتاق و بیرون رفتن خواجهی همراهش، به سمت سهون برگشت و با نگاه ناراحت و بیوقفه گفت:
-نقشهات این بود؟ حالا وقتی 9 ماه گذشت و هیچ خبری از بچه نبود، مجبورم میکنن دوباره ازدواج کنم چون فکر میکنن اون دختر یه مشکلی داره. اصلا اون دختر چطور قبول کرد باهات همکاری کنه؟ چطور ممکنه که...
۱.۶k
۲۲ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.